قابل توجه دخترای دم بخت
دختری با مادرش در رختخواب
درددل می کرد با چشمی پر آب
گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیستگو چه خاکی را بریزم بر سرم؟
روی دستت باد کردم مادرم!سن من از بیست وشش افزون شد
دل میان سینه غرق خون شدهیچ کس مجنون این لیلا نشد
شوهری از بهر من پیدا نشدغم میان سینه شد انباشته
بوی ترشی خانه را برداشته!مادرش چون حرف دختش را شنفت
خنده بر لب آمدش آهسته گفت:
دخترم بخت تو هم وا می شود
غنچه ی عشقت شکوفا می شودغصه ها را از وجودت دور کن
این همه شوهر یکی را تور کن!
به ادامه مطلب برید