شکست عشق
من پذیرفتم شکست خویش را
بندهای عقل دور اندیش رامن پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتنم دل شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گر چه تو تنها تر از من می روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را!
می رسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی
می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی!
می رسد روزی که تنها در کنار عکس من
نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی!
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 12:18 توسط √×MajNoN×√